خاطرات خنده دار
تاريخ : برچسب:خاطرات خنده دار, | | نویسنده : zahra

یه روز با دوستام تو حیاط دانشگامون نشسته بودیم،داشتم داستان یه

کتاب که تازه خونده بودم رو واسشون تعریف میکردم.


یه پسره نشسته بود روبرومون،گوشاشم گذاشته بود کنار ما ببینه چی

میگیم.


حرصم گرفت بهش گفتم خیلی دور نشستی،بیا نزدیکتر قشنگ صدام بهت

برسه.


از جاش پاشد،گفتم ایول ضایش کردم.


یدفه دیدم اومد نشست کنارم،انقد شکه شدم حرفم یاد
م رفت،یدفه

برگشته میگه زود باش بقیشو بگو،کلاس دارم میخوام برم.


من: O_O


الان هروقت منو میبینه میگه کتاب جدید نخوندی واسم تعریف

کنی!!!!!!!!!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







  • اوکسیژن
  • ریاح